انسان چقدر باید خوشبخت باشد که در غیاب جسمی و سپس روحیاش ناگهان به خاطرهای خوش و سپس یادی همیشگی تبدیل شود؛ بدون آنکه ملامتش کنند و گریبانش بگیرند که چرا چنین کردی؟ فکرش را بکنید؛ رضاشاه کبیر که ملتی را از حضیض فلاکت و ذلت به اعتبار و عزت و دانشگاه و جاده و راه آهن و رادیو و ظاهری چون ظاهر ملل راقیه رساند، (به قول زندهیاد عباس مسعودی در روزهایی که رضاشاه زدن مد روز شده بود) رضا قلدر خواندیم و از زمین خواریاش گفتیم؛ انگار زمینها را با خود به زیر خاک برده بود... .
وای بر ما ملت با اندک حافظه تاریخی که بزرگانمان را به زیر کشیدیم و به فرودستان اقتدا کردیم. عزت و اعتبار خود به دست رضاشاه را دور ریختیم و به استقبال حاج آقا حسین رفتیم که از نجف بازمیگشت تا مدارس مختلط پسران و دختران خردسال را تعطیل کند. وای بر ما که در ترور رزمآرا به دست شاگردان نخستین اسلام ناب انقلابی محمدی شادمانه پای کوبیدیم و مجلس شورای ملی ما قاتلش را تحسین کرد و ضمن آزادیاش لقب استاد هم به او دادیم. فریاد زدیم دیو چو بیرون رود فرشته در آید و فرشته درآمد تا معنای شقاوت و بیعاطفگی را به کام ما بچشاند. یک تن از ما از خود نپرسید چرا؟ چرا شاهی را که در مجمع عمومی سازمان ملل با دست زدنهای مدوام رهبران و نمایندگان کشورهای جهان روبرو بود و صادقانه از جهان یاری میخواست تا فقر و بیعدالتی را از کشورش برکند، از کشور راندیم تا به جایش سیدابراهیم رئیسی ششکلاسه در مجمع عمومی اسباب سرشکستگیمان شود و نماد جهل و جور و فساد باشد.
در مدرسه، ما که سید بودیم، آن هم با شجره و سند از حاج آقا شهاب مرعشی نجفی که علم انسابش کامل بود و جد و آباء همه سادات را میشناخت، معمولا وقتی بچههای غیرسید قسم میخوردند، میگفتیم سر جدت «سیدمقوا» راست میگویی؟ این ترکیب سیدمقوا تا روزی که پیکر سیدروح الله را بر تخته دیدیم، تجلی ظاهری نداشت؛ مثل خیلی از تعابیری که در ذهن ما حضور دارند بی آنکه مفهوم ظاهری پیدا کنند. اما خمینی به معنای واقعی نواده سیدمقوا بود. بیاحساس و بیمعرفت به معنای وسیع آن؛ انگار اشک و لبخند را نمیشناخت و مثل نوزاد چندماهه اگر خندهای هم بر لب داشت، غیرارادی بود و اگر گریهای (من که ندیدم ولی میگفتند در قتل مطهری اشکی ریخته بود) بیشتر تظاهری بود برای فریب.
ظاهری هم نداشت. به عبارت دیگر، سیدمقوایی در کار نبود تا ما شکل و شمایلش را بدانیم. خوشبختانه به برکت شورای بزرگداشت خاطره امام و انقلاب، خبرگزاری مهر تصاویر سیدمقوا را چند ساعتی پیش روی ما گذاشت و بعد درست زمانی که تازه مردم میرفتند سیدمقوایشان را کشف کنند، خبرگزاری وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی تصاویر امام مقوایی را از سر اجبار برداشت که باعث آبروریزی شده بود و روزنامهای را به محاق توقیف انداخته بود.
یاد روز بازگشت سید میافتم. سرزمینی به آمدنش دل و دیده به راه او فرش کرده بود. همکارم محمد در روزنامه اطلاعات که از فرودگاه گزارش میداد، میگفت: خود علی را دیدم! همکار رند شمالی پرسید، ممد جان، مگه علی را دیده بودی؟ همانجا توی هواپیما، «هیچی» چونان پتکی بر سر همه فرود آمد اما هنوز گرم بودیم و کسی باور نمیکرد «آقا» که بر پایه افسانههای ساخته حواریونش هفت زبان بلد بود (و عرفات که آمد، فهمیدیم عربی آقا نیز مثل فارسی و هندیاش است) و برای وطنش چنان دلتنگی میکرد که از پاریس رو به قبله قم نماز میگزارد، احساسش هنگام بازگشت به وطن یک «هیچی» خشک و خالی باشد.
به تصویر مقواییاش مینگرم. در کنارش نه خبری از کمک خلبان ایرفرانس است و نه صادق قطبزاده. سیداحمد هم کمرنگ و گریان است اما سیدعلی آقا که آن روز هیچابنهیچ بود و نه در شورای انقلاب عضویت داشت و نه اصولا خمینی او را میشناخت، پررنگ تصویر شده است. صف مستقبلان نظامی هم بهظاهر از برادران سپاه و بسیجی است، در حالی که آن روز افسران قیافه آدمیزاد داشتند، با یونیفورم مرتب و کراوات. سفره مدرسه علوی با امام مقوایی هم نه آن سفرهای است که هر شب پهن میشد و سید روحالله با دستان مبارکش در بشقابها برنج میریخت.
۴۴ سال پیش، سید با پوست و گوشت و خون روی هشیاری همه ما پا گذاشت؛ اما حالا مجسمه مقواییاش جایگاه او را حتی نزد وارثانش هم آشکار میکند. سیدمقوا حالا جایی بهتر از انبار کاغذپارهها پیدا نمیکند و این سرنوشت مردی است که به آرزوها و امیدهای یک ملت سرفراز خیانت کرد و پس از ۴۴ سال یک هیچی دیگر نصیبش شد. آقا هیچی نبود، حتی مقوایش را نیز بیش از چند ساعت تحمل نکردند و به انبار پارهکاغذها سپردند.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
بارها از خود پرسیدهام ما، ملتی که در سال ۱۲۹۹ تعداد تحصیلکردگان و خردمندان و روشنفکرانمان از دو سه هزار بیشتر نبود، سیدضیا ۳۰ ساله و سردارسپه مقتدر و مستوفی و پیرنیا و فروغی و... را از پس پرده به میدان مبارزه با فقر و جهل و استثمار و مطامع استعمار فرستادیم، اما حالا ۴۴ سال است حکم نایب امام زمان بر سرمان است. اگر هم بزرگی بود که از سر دل اندوهدار داغ وطن بود، چون بختیار بزرگ و رضا پهلوی عاشق میهن، تا قدمی در راه آزادسازی وطن برمیدارد، به تیغ و به خنجر و گرز و قلم و شیپور میکوبیم و به انفعالش میکشانیم.
دیروز، امروز و فردا
۱۰۰ سال پیش، باقرخان کاظمی «مهذب الدوله»، مردی شریف، آزاده، ملی و یک دیپلمات به معنای واقعی، آن که مدارج کار در کادر وزارت خارجه را از منشی اداره تا سفارت و وزارت طی کرد و در یکی از حساسترین ایام تاریخ ایران در کابینه اول دکتر مصدق تصدی وزارت خارجه را عهدهدار بود، در دومین مجلد از یادداشتهایش که بازه زمانی ۱۲۹۹ تا ۱۳۰۷ را در بر میگیرد، در ارزیابی کابینه سهماهه سیدضیاالدین طباطبایی از او به عنوان یک انقلابی بااراده و مقتدر یاد میکند که در ۹۰ روز، اساس حکومت فاسدالدولهها و السلطنهها را به هم ریخت، به مالیه و بودجهبندی و عدلیه نظم و نسقی داد و زمینه اصلاحات سردار سپه (رضا شاه بعدی) را در برقراری امنیت و تشکیل قشون متحدالشکل که در سه ماه، تعداد افرادش به ۲۰ هزار تن رسید، فراهم کرد؛ آن هم در شرایطی که مملکت بیپول بود و ملوکالطوایفی در بدترین شکلش برقرار بود.
کاظمی مینویسد: «اولا راجع به خود آقا سیدضیاالدین در طریقه کار کردن او؛ آقا سیدضیاالدین جوانی است به سن ۳۲ سال، فوقالعاده متهور و بیباک، بیاندازه باهوش و فراست، قدری متکبر و مغرور با نظر عمیق و مآلاندیش و سریعالانتقال و بذال و باسخاوت... دارای اطلاعات از جریان سیاست دنیا، بصیر به اوضاع مملکت و مخصوصا به حالت اشخاص خودرای و خودپسند. در نظریات و عقایدش کمتر به مذاکره و مشورت مایل و بر ضد اشرافیت و اعیان است. عنوانهایی چون دارای استقلال شخصی و فکری و مسلکی... در موافقت با قرارداد و کابینه وثوقالدوله بیشتر او را طرف بغض مردم قرار داد و همه کس او را نوکر و کارکن انگلیسیها میدانست؛ در حالی که اینطور نبود و در موافقت با انگلستان صلاح و خیر مملکت را جستوجو میکرد و خیانت به وطن به مخیله او هم خطور نمیکرد. کارهای او در این مدت سه ماه، همه محیرالعقول و معلوم بودند. مدتها نقشه این کار را میکشید و اقدامهایی که در این مدت مختصر کرد، روح تازه به حیات مملکت بخشید. دولت دارای قدرت و نفوذ شد، ادارات چندی تصفیه شدند. مفتخورها و هوچیها دور شدند. بودجه منظم و مرتبی پیدا شد. حساب و کتابی در کار آمد. قشون برای مملکت ایجاد و عده آن به ۲۰ هزار رسید. بلدیه مرتب، وسیع و درست شد. هرجومرج و بینظمی و ملوک الطوایفی از بین رفت. مرکز ثقل و محل بیم و امید پیدا شد. اصل ملیت بهتدریج ظاهر میشد. حس اشرافیت و اعیانیت زائل میشد. از انگلیسیها هیچ تملق نمیگفت، بیشتر مقصودش استفاده از آنها بود. چنانکه در این مدت کم خدمات عمده کرد...»
انسانی سه ماه در صحنه سیاسی آن روز ایران ظاهر شد و اینگونه برای خود، تجلیل و تقدیر تضمین کرد، آنوقت کارنامه ۴۴ ساله جمهوری ولایت فقیه را مرور کنیم؛ حقیقتا در باب اینها چه خواهند نوشت؟ مثلا وقتی خاطرات حقیقی ابراهیم یزدی منتشر شود، از صفحات آن چه مستفاد خواهد شد و کدامیک از ماموران و پایوران رژیم مستحق آن خواهند بود که تکریم شوند؟ لابد خود آقای دکتر یزدی به قلم دکتر یزدی!
سیدضیاالدین تا قبل از ریاستالوزرایی اغلب عبایی بر دوش داشت. تصاویرش این را میگوید. همه قبیله او نیز عالمان دین بودند. تجربه سیدضیا روزنامهنگاری از جوانی و ماموریتی کوتاه در قالب یک هیئت به روسیه بعد از انقلاب و نشست و برخاست با بزرگانی بود که جز وثوقالدوله، هیچکدام اعتباری برایش قائل نمیشدند. با این همه، چون به گفته مهذبالدوله، پیشاپیش نقشه ریخته بود چه کند، قدرت را مهار خود کرد و بر اسبش چنان راند که سرانجام شاخبهشاخ وزیر جنگی شد که مثل او آرزوهای دورودراز داشت و وجود یک قدرتمدار دیگر مانع تحقق آرزوهایش میشد.
سید از اسب فروکشیده شد اما وزیر جنگ مرد بود و به سوگند وفادار؛ آن شب که با سید و یاران دیگر عهد بستند قصد کشتن یکدیگر نکنند. چنین بود که سید با دریافت خرج سفر راهی عتبات شد و پس از آن، تا زمانی پس از خروج سردار سپه که حالا شاه شده بود، در تبعید ماند و بعد از تاملاتی در فرنگ، به فلسطین رفت و در مزرعهاش به آزمودن شیوههای بدیع کشاورزی پرداخت.
این را دیگر همه قبول دارند که سید و سردار هر دو مردانی بزرگ بودند. در آغاز سده کنونی که به پایانش چیزی نمانده، یک سردار و یک سید کلاهپوست به سر ۳۲ ساله، بدون تجربه سیاسی چشمگیر، تاریخ را از نو رقم میزنند. ۱۰۰ سال بعد، این بار سیدی با ریش سپید بلند و عمامه سیاه، که قدرت و امکانات و نوکرانش صدها بار بیشتر از سیدضیا و سردار سپه است، کشوری را در اسارت اوهام و خیالاتش به گروگان گرفته و در برابرش، ملتی زخمخورده و دردمند صف کشیده است. دنیا با او سر آشتی ندارد و هر جا فتنهای است، حضرتش انگشتی در آن دارد. البته در بعضی جاها فقط انگشت در کار نیست و سربازان نهچندان گمنام امام زمان برای آشوب و کشتار و به راه انداختن جنگ داخلی با همه توان به فرمان نایب مربوطه حضرت مشغول کارند. مداخلات رژیم در عراق و سوریه و لبنان و یمن بر کسی پوشیده نیست و نقارهچیهای امامزاده سیدروحالله مصطفوی در صحنهاند. خلاصه کلام اینکه رهبر چنان خود را آلوده سید ابراهیم رئیس جمهوری ششکلاسه کرده که با آب زمزم هم پاک نخواهد شد.
بگذارید این نکته را ذکر کنم که ملت ما فقط در مورد شاه بود که حاضر نشد فرصتی دوباره در اختیارش بگذارد و آن بانگ دردآلود و خسته «من صدای انقلاب شما را شنیدم» را نادیده گرفت؛ وگرنه در ۴۴ سال گذشته سینهاش برای پاک کردن گناهان هر یک از پایوران و حتی ارکان نظام که نگاهی از سر مهر به مردم داشتند یا کلامی به لطف در باب امت همیشه در صحنه بر زبان راندهاند، باز و گشاده بوده است.
طرف یک بار در دوران شاه وکیل مجلس یا حداکثر وزیر شده بود، تا آخر عمر باید حساب پس میداد حالا اما باکی نیست. علیاکبر محتشمیپور و محمد خویینیها به محض آنکه به مقام ولایت پشت کردند، نزد عدهای عزیز و معزز شدند. به طوری که محتشمیپور، با آن دستهای تا مرفق خونین در ایران و سوریه و لبنان، همینکه در مجله «بیان» نوشت که «ما را چه شد که هادی اعور گرفتهایم/ روح خدا نهاده، سر خر گرفتهایم»، لقب شجاعالدوله گرفت و هادی غفاری با آن سوابق درخشان شبهای قبل و بعد از انقلاب، چون چند کلفت بار مقام ولایت کرد، از جمیع گناهانش تبرئه شد. چرا که مردم ما به مرحله «ز هر طرف که شود کشته، نفع ایران است» رسیدهاند. بنابراین به هر که علیه نظام یا شخص ولی فقیه اندک تمردی نشان میدهد، با غمض عین رفتار میکنند.
بازگردیم به حکایت سیدضیا و رضاخان و احمدشاهی که میل حکومت نداشت و زندگی در پاریس را به زیستن در وطن پرآشوب که یک باران زندگی مردم فقیر و دردمندش را زیرورو میکرد، ترجیح میداد. ولیعهدی که مشق ویلن میکرد و از بیعرضگی اخوی تاجدار به ستوه آمده بود اما با سردارسپه مهربان بود؛ به این امید که با عزل اخوی او را به شاهی میرساند و نمیدانست در پایان، همین سردار مهربان کلک او و اخوی را با هم میکند.
رجال کشور از نوع مستوفیالممالک و سلیمان میرزا و وثوقالدوله و قوامالسلطنه و مشیرالدوله و موتمن الملک و از جوانترها فروغی و سردار معظم تیمورتاش و از علما مدرس و حائری و سیدابوالقاسم کاشانی بودند. با رجال امروزی که مقایسهشان میکنید، متوجه میشوید که ما در این سالها، تا چه میزان سقوط کردهایم. رجالمان از نوع علی لاریجانی و اسماعیل خطیب، باقر قالیباف و نایبرئیس مخبر شدهاند و اشرافمان از نوع سردار رفیقدوست و آل هاشمی و آل کنی. نظامیان ما از جنس ژنرال باقری و سردار سلامی و سرلشکر موسوی و سردار قاآنیاند، قضاتمان از نوع محسنیاژهای و قاضی مقدس و قاضی صلواتی و علمایمان هم، کثرالله امثالهم، از طایفه احمد جنتی و علمالهدی و وحید خراسانی و احمد خاتمی.
در چنین احوالی که طی ۴۴ سال حکومت ملایان و شاگردحجرهها، به اندازه سه ماه کابینه موسوم به سیاه، در کشورمان کار درست و عمل مناسب انجام نگرفته است، امید بستن به آنها که امتحان سرسپردگی به خمینی دادهاند و هنوز پیرو مذهب اسلام ناب انقلابی محمدیاند، شرمی تاریخی برای ما به جا مینهد. سردار سپه و سیدضیا در میداناند، منتها به حمایت و همدلی ما اعتماد ندارند.