همه میدانند که از محاسن بالا رفتن سن این است که دیگر اهمیتی به اینکه دیگران درباره تو چه فکر میکنند نمیدهی. روزهای بیخوابی به خاطر ناگواریهای اجتماعی دیگر تمام شد. آه ای شادی!
با این وجود وقتی یاد روبرو شدن با بیلی برگ در گلاستونبری میافتم، خودم را کمی جمع میکنم. او داشت با مردی به اسم جری که دو دندان جلویش را از دست داده بود، حرف میزد. اما از آنجایی که بیلی از سن ۱۶ سالگی برایم قهرمان بود، من بی توجهتر از آنی بودم که متوجه چیز خاصی در دوستش شوم. دوربینم را در دست جری گذاشتم و گفتم: «لطفا از من و بیلی عکس میگیری؟» و بعد دوست پسر آن زمانم نیز گفت: «شاپی، دوربین را به من بده. من از هر سه تاییتان عکس میگیرم». من نگاهی به او انداختم و پیشنهادش را رد کردم. گفتم: «یک عکس فقط از بیلی و خودم میخواهم». در نتیجه من الان عکس از خودم و بیلی برگ دارم که در آن بیلی حواسش جای دیگری است. و عکس را جری دمرز از گروه اسپشالز (The Specials) گرفته است.
این عکس را در جعبهای در پشت یک کابینت گذاشتهام. چون نمیخواهم دورش بیاندازم، ولی نمیخواهم مرتبا بهم یادآوری شود در دهه بیست سالگیام چه موجود احمقی بودم. ولی به طور کلی از سی و پنج سالگیام به بعد نوعی احساس پذیرفتن خود در من رشد کرد. از همه اینها گذشته هیچ چیز به اندازه تخته گاز رفتن با سرعت سرسام آوری به سمت مرگ باعث نمیشود خودت را دقیقا همانطور که هستی بپذیری. حرفم را باور کنید. وقتی سنت بالاتر میرود زندگی با سرعت بیشتری میگذرد. تا پولکهای درخت کریسمس پخش شده در خانه را جمع میکنی دوباره زمان آن میرسد کاغذ کادوهای پاره شده را دور و بر خانه ببینی.
در مجموع مسن شدن چیز خوبی است. قطعا از گزینه دیگر بهتر است. چیزی که معمولا تا برایت اتفاق نیفتد، قدرش را نمیدانی اما این است که ماورای تمامی تجربیاتی که تلنبار کردهای، تو در واقع همان آدمی که در بیست سالگیات بودی باقی میمانی. فقط اینکه وقتی به کلوب شبانهای میروی یا وقتی میگویی همان موسیقی جوانان بیست و چند ساله را گوش میدهی، خیلی بیشتر از آنها تو چشم هستی.
اگر از من بپرسی باید بگویم خجالت آور است، چرا که بسیاری از بهترین و زیباترین اشعار آهنگها - همانهایی که آلبوم موسیقی زندگیات را میسازند - توسط افراد خیلی جوان نوشته شدهاند. بیلی برگ زمانی که آن آهنگ را نوشت باید حدود ۲۴ ساله بوده باشد. ولی قهرمان خود او، پل سیمون (که بیلی شعر آهنگش را از او گرفته) زمانی که آهنگهای تمام نشدنی مانند «صدای سکوت» را ساخت، ۲۱ ساله بود. شاید باید در همین سن میبود، نه؟
در سالهای دیوانه وار نوجوانی و جوانی هر احساسی که فرد دارد به بروز میرسد. و وقتی این امواج خروشان احساس و اشتیاق زیر دست هنرمند میافتند - طوفانی بینظیر بوجود میآید. آنچه بیرون ریخته میشود نزدیکترین حالت انسان به توصیف و به کلام آوردن اشتیاق و رنج تجربه انسانی است: جوان به ما نشان میدهد زنده بودن یعنی چه و بهمان یادآوری میکند که زندهایم.
به نظر من هیچگاه نباید سن مشخصی برای لذت بردن از موسیقی و هنرمندان جدید وجود داشته باشد. من همیشه رپ و هیپ هاپ را دوست داشتهام و هنوز هم دوست دارم. در نوجوانی پابلیک انمی و آیس تی و هر موسیقی دیگری که به دستم میآمد گوش میدادم. کمی بعد عاشق اِمِننم شدم و در حال حاضر نیز مسحور استورمزی ام. مانند همه آن هنرمندان او از جهانی کاملا متفاوت با جهان من میآید. ولی با خلاقیت و طنز بیکران در اشعارش باعث میشود دوست داشته باشم همه اشعارش را گوش دهم. و اصولا چطور میتوان یک مرد اهل جنوب لندن را که آنقدر اعتماد به نفس دارد که «یقه» (lapel) و «دختر تو» (your girl) را با هم قافیه کند، را دوست نداشت؟
قطعا گند قضیه روزها بعد از تمام شدن دورانی که من زمان زیادی داشتم و میتوانستم ساعتها در یک اتاق بنشینم و به جزئیات فکر کنم، در آمد. اگر نوجوان بودم، شاید الان این من بودم که در گلاستونبری هنرمند هیپ هاپ جوان بالا روی صحنه میبرد تا پا به پای رپ کنم. همان کاری که الکس ۱۵ ساله کرد و یکی از به یادماندنیترین و باشکوهترین لحظات تاریخ این فستیوال را رقم زد.
ولی این نکته موسیقی است: برای لذت بردن از موسیقی خوب لازم نیست از نسل، طبقه یا نژاد هنرمند خالق اثر باشید. چنان احساسات را اساسی تحریک میکند که میتواند بدون هیچ زحمتی از هر مرزی عبور کند. و درست همانطور که بدون شک میتوان یک نوجوان ۱۸ ساله از طبقه کارگر جامعه در نوربری را پیدا کرد که دیوانه واگنر است، یک کمدین میانسال در ایلینگ است که از دیو سیر نمیشود.
© The Independent