مصاحبه تکان دهنده خواهر ثاریه گشتالاسلام، خبرنگار مخصوص گشت ثارالله، با سردار شورالاسلام.
خواهر ثاریه در اولین مصاحبه عمر خود، یکی از رزمندگان بلندپایه سپاه را هدف پرسشهای بیامان خود گرفته است.
بسم الله الرحمن الرحیم. انالله وانا الیه راجعون، بنام خداوند بزرگ عجل الله تعالا فرجه. همراه با برادر عکاس بسوی خانه سردار شورالاسلام عازم هستیم. در راه راجب به سؤالاتی که باید از این سردار بزرگ بکنم با برادر عکاس مشورت میکنم. او شدیداً ترسیده است و نظری ندارد.
سردار شورالاسلام هیبتی غریب دارد و در عین حال، مهربانی و رفعت اسلامی در چشمان نافذ او موج میزند، ولی ما هنوز در راه هستیم. از برادر عکاس میپرسم به نظر تو رفعت اسلامی درست است یا رأفت اسلامی؟ میگوید بستگی دارد.
راجب به شرح بیوگرافی زندگینامه سردار خیلی قبلاَ مطالعاتی کرده ام که بتوانم سؤالات زیادی از طرز زندگی و افکار و اندیشه های این سردار متفکر اسلامی، از این مرد جانباخته بپرسم. میدانم که او کارش را از جوانی آغاز کرده و در آغاز جوانی در کارخانجات کاندومسازی، مانکن بوده ولی بعد از مدتی به سپاه پیوسته تا دشمن را به خاک سیاه بنشاند.
میدانم که سردوشی و قپه و ستاره زیاد گرفته و یک بار که مقام معظم رهبری به او سردوشی میچسباندهاند، چنان عملیات احترام آمیز نظامی انجام داده و پیشفنگ و پسفنگ و پافنگ کرده که مقام معظم رهبری از جا پریدهاند و نصب سردوشی او چند ماه عقب افتاده.
وقتی زنگ در خانه سردار را فشار میدهم قلبمان به شدت زایدالوصفی میزند. برادر عکاس پشت من قایم شده. او ناگهان یادش میافتد که دوربینش را نیاورده، بنابراین پیش از اینکه در باز شود، به سرعت دور میشود برای آوردن دوربین.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
هنوز زنگ دوم را نزدهام که سردار معظم خودش با فروتنی در را باز میکند. خیلی متواضع و خودمانی و با لباس منزل و تیشرت و زیرشلواری راه راه میباشند، به طوری که اگر کلاه پرجلال نظامی سرشان نبود، ایشان را نمیشناختم. فهمیدم ایشان هم به همین دلیل پیش از باز کردن در، کلاه سر گذاشته بودند.
به محض اینکه سلام میکنم، با ابهت خاصی میپرسد: «عکاست کو؟» در حال وارد شدن میگویم: «رفت دوربینشو بیاره ... یادش رفته بود.» سردار با لحن غرورآمیزی میگوید: «دوربین داریم ما اینجا، بگو برگرده.»
تا من تلفن به عکاس میکنم که برگردد، سردار بالاتنه نظامی خود را که از فرط فراوانی پاگون و مدال و سردوشی و قپه و درجه، سنگین به نظر میرسد، به تن میکند و میپرسد: «از پایینتنه که عکس نمیگیره؟» پیش از اینکه من فکر کنم چه جوابی بدهم خودش میگوید: «تمام قد که رسم نیست توی مصاحبه.»
برادر عکاس نفس زنان میرسد و سردار به جای اینکه جواب سلامش را بدهد، میگوید: «دوربین داریم ما اینجا.» جلو میافتد و ما را به اتاقی میبرد که انواع و اقسام دوربین روی قفسهها تلنبار شده. سردار یکی را نشان میدهد: «اینو از یک توریست آلمانی گرفتیم، ولی بقیهاش فارسیه!»
برادر عکاس دست هایش میلرزد. نزدیکترین دوربین را برمیدارد: «این، اینجاش شکسته.» «بعله، بعضیهاش شکستگی داره.» با لبخندی پرمعنا ادامه میدهد: «بیشترشون، عکاسش شکستگی داره!»
بیان طنزآمیز سردار بزرگ، فضا را مهربان و صمیمی میکند. برادر عکاس دوربین دیگری برمیدارد و به اتاق مصاحبه میرویم. سردار پشت میز مینشیند. دو تلفن، یکی به رنگ سرخ قرمز و یکی به رنگ سیاه مشکی روی میز است. سردار چند دستگاه تلفن دیگر هم از زیر میز درآورده، روی میز میگذارد. پشت سر او، چند قاب عکس بزرگ هست که توی هر یک، عکس ناپلئون، مارشال پتن، ارتشبد آریانا، کاپیتان نلسون، بنی صدر در لباس جنگ، دیده میشود. اسم همهشان زیرش نوشته شده و روی هرکدام از عکسها یک ضربدر بزرگ قرمز خودنمایی میکند. سردار بزرگ همه را باطل کرده است. بالاتر از اینها، در یک قاب بزرگ طلایی، رهبر معظم انقلاب در روزگار قبل از رهبرمعظمی دیده میشوند که در لباس نظامی و تفنگ به دست میباشند. برادر عکاس کفشهایش را درمیاورد، روی صندلی میرود و از آن قاب عکس بزرگ عکس میگیرد و سردار شورالاسلام با تعجب او را نگاه میکند. بعد با بزرگواری میگوید: «بیا پایین!»
به این ترتیب مصاحبه ما آغاز میشود، و من نمیدانم از کجا شروع کنم.
- سردار از خودتان بگویید.
- شما اول سؤال کن.
- چه سؤالی دوست دارید سردار؟
در این حال دارم ضبط صوت صاحبمرده را روشن میکنم، نمیدانم چرا روشن نمیشود. سعی میکنم سردار متوجه مشکل نشود. سردار بزرگ از پشت میزش بلند میشود. دستور میدهد دنبال او برویم. ما را به اتاقی میبرد که دور تا دورش ضبط صوت توی قفسهها روی هم کوت شده. آمرانه میفرمایند: «یکی را بردار!» من خجلت زده نزدیکترین ضبط صوت را برمیدارم. سردار با خشونتی آرام، یا آرامشی خشن، آن را از دستم میکشد و سرجایش میگذارد:
- نه نه. این نه. این از مدل همان ضبط صوتیست که ناجنسها بمب توش گذاشتند رهبر معظم را ناقص کردند. خاطره بدی از آن داریم. .... این یکی را بردار ولی اول نوارشو پاک کن. فکر کنم صدای گریه شوهر شیرین عبادی روش باشه.
برمیگردیم به وضعیت قبلی برای مصاحبه.
- میفرمایید چه سؤالی دوست دارید سردار؟
- از کودکیم سؤال کن.
- سردار لطفاً از دوران کودکی خویش برای ما بگویید.
سردار فداکار بادی به غبغب میاندازد و میفرماید:
- من از خانواده ای… از اینور بگیر! (پس از اینکه برادر عکاس را راهنمایی میفرمایند ادامه میدهند) من از خانواده ای مذهبی هستم. پدرم همیشه سینه میزد. مادرم همیشه حجابش را رعایت میکرد. یک خاطره ای دارم. یک روز پدرم از بیرون آمده بود، در زد. من آن موقع دستم به کلون در نمیرسید. مادرم حجابش کامل نبود، دوید در را باز کرد. پدرم با او دعوا کرد که چرا با حجاب ناقص در را باز کردی؟ مادرم گفت ببخشید حاج آقا، نمیدانستم شمایید.
سردار این را گفت و خنده را سر داد. به طرف ضبط صوت خم شده بود. من نمیدانستم باید بخندم یا نه. برادر عکاس صورتش را پشت دوربین قایم کرده بود. سردار بعد از خنده گفت:
- خدا بیامرز مادرم خیلی اهل طنز بود ولی پدرم میگفت طنز برای زن خوب نیست.
- چه خاطره جالبی از دوران کودکی دارید؟
سردار اخم کرد و با قدری عصبانیتی که مهربانی نیز در آن موج میزد گفت:
- پس این که الان گفتم ... لا اله ال الله ... این خاطره کودکی نبود؟ تازه اینو من توی یک کمدی دیدم، خیالی چسبوندمش به پدر و مادر خودم. طنزمون کجا بود. پدرم همیشه غمگین بود. بعد از قتل برادرش دیگه کمتر لبخند میزد.
- عموتون در راه اسلام شهید شد؟
- نه خیر، پدرم کشتش. حقیقتش اینه. دو تا قاطر از بابا بزرگم مونده بود ارث. عموی ما خیلی زیادهخواه بود. جفت پاهاشو کرد توی یک کفش که یکی از قاطرها سهم الارث منه. پدرم هم که حرف زور از کسی نمیشنفت. سر فرصت زد کشتش.
- همین دو تا برادر بودند؟
- نه. یک برادر کوچیکتر هم داشتند که رفته بود سربازی پتو میدزدید میاورد میدون گمرک میفروخت به مستضعفین. بابام و عموم تهدیدش کردند که اگه حرف از ارث بزنه، لوش میدن. اونم خفقون گرفت. شوهر عمهم هم که ارث میخواست واسه زنش، بهش گفتند زن در اسلام قاطر نمیبره، یعنی ارث نمیبره. کتکش زدند، قانع شد. اما عمو بزرگه را تا بابام نکشتش، قانع نشده بود. ولی شما اینها را ننویس. تشویق به برادرکشی خوب نیست. پاکش کن.
احساس کردم سردار گرانقدر اولین بار بوده مورد مصاحبه قرار میگرفته و جوّگیر شده و از حرفهایی که زده پشیمان میباشد. زیرا از جای خویشتن برخاسته، از اتاق خارج شده، بعد از چند لحظه برگشته، آن ضبط صوت را از دست من کشیده، ضبط صوت دیگری به من داده و فرمودند: «دوباره از اول بپرس!»
(دنباله این مصاحبه را هفته آینده بخوانید)