مارتین اسکورسیزی ۸۰ ساله روی فرش قرمز جشنواره کن خستهتر از همیشه به نظر میرسید، اما این عاشق سینهچاک سینما در تازهترین فیلمش، «قاتلان ماه کامل»، سرحالتر و قبراقتر از همیشه به نظر میرسد: فیلم شگفتانگیزی که بهترین اثر سازندهاش در سه دهه اخیر است و اگر اسکورسیزی دیگر فیلمی نسازد- که امیدوارم بسازد- وصیتنامهای باشکوهتر از این فیلم، تصویرشدنی نیست.
همه چیز از یک داستان ساده آغاز میشود: در اوکلاهامای دهه ۱۹۲۰، ارنست (دی کاپریو) نزد داییاش، ویلیام هیل (رابرت دنیرو) بازمیگردد؛ جایی که بومیان آمریکایی محلی صاحب ثروت شده از نفت، یکی یکی به قتل میرسند.
از این نقطه، با یک داستان فاوست مدرن روبرو میشویم که در آن، اضمحلال ذرهذره شخصیتی را شاهدیم که در رابطهای تحمیلی و سودجویانه با داییاش (بخوانید شیطان)، همه چیزش را از دست میدهد.
این روند «از دست دادن همه چیز» - که با از دست دادن «انسانیت» آغاز میشود- روایت پیچیدهای را شکل میدهد که ۳ ساعت و ۲۶ دقیقه به طول میانجامد؛ بیاینکه تماشاگر لحظهای فرصت نگاه کردن به ساعتش را داشته باشد.
اسکورسیزی همچون جادوگری قهار- از پس شناخت درست و دقیق از سینمای کلاسیک و وام گرفتن عناصر ژانر وسترن، آن هم در فیلمی که اساسا ضد وسترن است، چوب جادویش را درمیآورد و تماشاگر را مسخ میکند تا آخرین سکانس خارقالعاده فیلم، که نوعی فاصلهگذاری بهغایت مدرن و غریب - و غایب در سینمای اسکورسیزی – را به رخ میکشد که در آن جادوگر قصهگو، خودی مینمایاند و در یک سکانس شبهسوررئال، چند نفر به راوی سرنوشت شخصیتها بدل میشوند و راوی «دانای کل»- اسکورسیزی- خود وارد تصویر میشود و سرنوشت شخصیتهایش را برای ما میگوید.
این روند اما از سینمایی به شدت استیلیزه پیروی میکند که درآن، مشخص است که هر نما بارها و بارها فیلمبرداری شده است تا به کمالگرایی مطلوب اسکورسیزی نزدیک شود؛ کمالگراییای که هر نما را به یک چالش سینمایی برای سازندهاش بدل میکند که از پس فیلم دیدنی قبلی (مرد ایرلندی)، حالا با وسواسی حتی بیشتر به داستانگوییاش میپردازد؛ داستانگوییای که در اوج است و همه چیز فیلم را به خدمت روایت در میآورد تا فارغ از هر نوع حرف و حدیث اضافی، یک داستان انسانی و درونی را با ما قسمت کند که در آن البته در لایههای زیرین، انواع و اقسام تفسیر و تاویل را مهیا میکند تا اساسا فیلمی باشد درباره استعمار از دو وجه: استعمار بومیان آمریکا به دست سفیدپوستان از طرفی، و استعمار سفیدپوست ضعیفتر و کم تجربهتر به دست سفید پوست دیگر؛ که این وجه دوم، فیلم را از نمونههای مشابه درباره حق و حقوق بومیان آمریکا که در برخی وسترنهای دهه ۱۹۵۰ دیده میشود، متمایز میکند.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
فیلم در عین اینکه درباره این مفاهیم حرف میزند، به شدت از هر نوع شعار و اغراق پرهیز دارد. در پرداخت شخصیت منفی(هیل) ظرافتهای کمنظیری به کار رفته که این شخصیت را جذاب میکند، و حتی در لحظههایی دوستداشتنی و سزاوار پیروی. از این رو است که استحاله شخصیت اصلی، به شدت درست و اصولی به نظر میرسد و زمانی هم که ارنست برگه انتقال همه اموالش را امضا میکند، تماشاگر لحظهای در انگیزه او از این کار شک نمیکند.
دی کاپریو و دنیرو، از بهترین بازیهای خود را در سالهای اخیر ارائه میکنند و بومیان آمریکایی محلی در فیلم نیز هر یک به اندازه یک ستاره سینما درخشش دارند. همه چیز به غایت طبیعی و راحت و دوستداشتنی است و چیدمان میزانسنها خارقالعاده. اسکورسیزی میداند که در هر صحنه دوربینش را کجا قرار دهد (از جمله روی زمین) و در عین حال از هر نوع تصنع، خودنمایی و تاکید بر حضور کسی در جایگاه کارگردان در پشت صحنه، به شدت پرهیز دارد. در هیچ نقطهای از فیلم، تماشاگر حرفهای به حضور کارگردان در پشت صحنه فکر نمیکند، برعکس اساسا فرصت فکر کردن به چیزی جز شخصیتها و درونیات آنها ندارد.
از این رو، آخرین فیلم اسکورسیزی کلاس درسی است برای فیلمسازی؛ اینکه چطور میتوان «خدا»ی فیلم بود، اما خودنمایی نکرد. «قاتلان ماه کامل»، نمایش خدایی کارگردان است به بهترین نحو؛ خدایی که جابر و قاهر در فیلم حضور دارد و شخصیتها و سرنوشتشان را به زبان تصویر پیش میبرد، بیاینکه لحظهای به «به رخ کشیدن خود» نیاز داشته باشد.
و فیلم - با فاصلهگذاری پایانیاش- به اثری درباره داستانگویی بدل میشود؛ فیلمی که داستانگو است و در ستایش داستانگویی/ سینما. اسکورسیزی سینما را با داستانگوییاش دوست دارد و از ما میخواهد یک بار دیگر به قدرت داستانگویی سینما ایمان بیاوریم و به ستایش آن بنشینیم. در این راه، با چند دهه تجربه شگفتانگیز در فیلمسازی و نیز فیلمبینی شبانهروزی- که او را به یکی از شاخصترین فیلمسازان عاشق سینما بدل میکند- ابایی ندارد که سینمای هالیوود را به طرزی باورنکردنی با سینمای اروپا ترکیب کند و جان فورد و هوارد هاکس را پیوند بزند به سرجیو لئونه، و در کنار همه آنها، به ستایش سکوت و نماهای نزدیک از نوع اینگمار برگمان بنشیند.