ممکن است «برن» نخستین پادشاه منتخب در تاریخ «وستروس» باشد، اما او برای حضور در این مسابقه به خاطر شرکت محدودش، رقیبی بسیار عجیب است. در ساختار روایت این سریال، «برن» نماد داستان سرایی است، اما دادن جایگاهی مهم به او، بیاهمیت جلوه دادن تمام کاراکترهایی است که نقششان را در هشت فصل طولانی این سریال بسیار خوب بازی کردند: کاراکترهایی که در طلب قدرت وعده داده شده توسط نویسندگان و دست اندرکاردان فیلم، توطئه و خیانت کردند، رنج بردند و جان باختند.
در واقع، بازندگان در آخرین بخش سریال، کاراکترهای زنانی چون «سرسی لنیستر» و «دنریس تارگرین» بودند که در راه دستیابی به قدرت، با جنون، ماوراءالطبیعه و نزدیکی با محارم دست و پنجه نرم کردند، اما در آخرین لحظات شکست خوردند. اینها میتوانستند در نبرد قدرت پیروز شوند.
میتوان نتیجهگیری کرد که این سریال نسبت به سوءاستفاده از زنان و تجاوز و اجحاف به آنها با بیتفاوتی برخورد کرده است، اما این برخوردی است که در سنت داستانسرایی ریشههای عمیق داشته و نمایانگر نگاهی است که بر اساس آن، اگر زنی بخواهد در دنیای مردان موفق باشد، باید «مردانه» رفتار کند.
زن در ادبیات باستان نقش مهمی ندارد و تنها زمانی مطرح میشود که به او تجاوز شده، یا از او به عنوان وسیلهای برای دستیابی مردان به شهرت استفاده میشود.
یک نمونه خوب، «هلن تروا» است: او برای زیبایی (و در مواردی به خاطر توانایی ساحرهوارش در مورد انواع زهرها) مشهور بود. با این حال، «هلن» به حد همسریِ مردی که به او اجحاف شده سقوط می کند و از او به عنوان بهانهای برای واقعه تاریخی حمله به «تروا» استفاده میشود. به گفته «هرودوت»، «هلن» ابزاری است برای سازمان دادن به تجاوزات و دشمنیهای میان شرق و غرب.
«لیانا استارک» همان نقش را در «بازی تاج و تخت» دارد: یک زیبای بیهویت که نقشش عمدتا در بهراه انداختن جنگ و صحنههای پر تنش استارکها خلاصه میشود. هیمنطور «سرسی لنیستر» در نخستین صحنهها؛ زیباترین زن آن قلمرو، جایزه پیروزی پادشاه جدید و مرهم درد او برای از دست دادن عشق واقعیاش. او ابزاری است برای تقویت موقعیت خانواده «سرسی» در دربار.
در حالیکه هرم قدرت در «کینگز لندینگ» ( پایتخت هفت اقلیم) جابهجا شده و «سرسی» تلاش میکند از زیر قدرت بستگان مردش بیرون بیاید، رفتارش به گونهای فزاینده «مردانه» میشود: به جای استفاده از رقابت زیبایی در دربار، قدرتش را علنا نشان میدهد، بد مستی میکند و به ندای منطق گوش نمیدهد. تا جایی که بیش از هر زمان (به عمد یا به سهو) رفتار پسر دیکتاتورش، جفری، را در پیش میگیرد.
این طرح داستانی قصههای کهن است: خود محور، سیاه و تنگ تاریک؛ عرصهای برای زنانی که کمر به نابودی خانواده و دارایی مردانشان بستهاند.
در این میان، این حقیقت تلخ هم وجود دارد که رشد «سرسی» مستلزم رفتاری مردانه – در عین حال کودکانه – است که در جریان آن، او دست به ایجاد فجیعترین صحنهها در «بازی تاج و تخت» میزند. او هم مانند «جفری»، جایی که منطق حکم می کند که دشمنانش را ببخشد، سر آنان را از تن جدا میکند و بابت آن اشتباه، بهای سنگینی میپردازد.
در سوی دیگر این ماجرا، «دنریس تارگین» قرار دارد که تناقضی است مفرط از توانایی نابود کردن و نماد بخشایش، دختر خاندان حاکم، اما بیرون از حلقه اصلی که هیچ اطلاعی از امور «وستروس» ندارد.
«سرسی» تماما صحنهپرداز، اما «دنریس» یک اسطوره است: راه او در زندگی، حرکت به سوی سرنوشت است؛ سرنوشتی که از آن گریزی ندارد.
شاید بهترین مقایسه برای داستان «دنی»، شعر حماسی «اینیاد» اثر «ویرژیل» باشد که داستان بنیانگذاری رم است. همانند «اینیاد»، «دنریس» در راه یافتن وطن از دریاها میگذرد، و چون او، دورهای از آوارگی را از سر میگذراند تا سرانجام، با جنجال و حتی پیش از ورود به «کینگز لندینگ»، به «وستروس» میرسد. اما آخرین تصمیم اوست که شخصیتش را نمایان میکند: تشخیص جنون بالقوهای که همواره جایی در وجود «دنریس» حضور داشته است، درست همانگونه که شگفتی منتقدان و سنجشگران «اینیاد» را برانگیخته است.
آخرین اقدام «اینیاد» در آن اسطوره که نام او را بر خود دارد و پایان آن روایت است، کشتن دشمنش «تورنوس» است که بدون هیچ شرطی تسلیم او شده است. «دنریس» نیز که جنون و بیرحمی نهانش موضوع بحث در «بازی تاج و تخت» بوده است، تصمیم میگیرد که علیرغم بهصدا در آمدن ناقوسهای شهر به نشانه تسلیم «کینگز لندینگ» به «شهربانوی اژدهاها»، به خونخواهی «میساندی» و به خاطر تنهايیاش، آن قلمرو را به آتش بکشد.
اگر کاراکتر «سرسی» به سوی رفتار «مردانه» متمایل میشود، شخصیت دنی کاملا «مردانه» است: مثل قهرمانان مرد رفتار میکند و همان نتیجه را هم میگیرد.
یکی از جذابیت های «بازی تاج و تخت» این است که بیننده را به ارزیابی دریافتهای ذهنی او از ارزشهای بنیادی خوب و بد (اینکه چه چیز اخلاقی و چه چیز مصلحت است) و مهم تر از آن، انتظارات ما فرا میخواند.
این فرضیات اما، عمدتا از الگوهای کهن گرفته شده که «مرد» را در مرکز داستان و«زن» را در حاشیه قرار میدهد. «بازی تاج و تخت» گزینه دیگری را نشان میدهد: قرار دادن رنج زن در مرکز برای جذابیت بخشیدن به روایت و جلب توجه بیننده، حتی اگر این امر باعث لطمه بیشتر به آنها شود. اما نکته دیگری که به بیننده القا میشود، این است که دنبال کردن الگوهای مردسالار، زن را نابود میکند. برای زنان، همانند سایر کاراکترهای «بازی تاج و تخت»، پاسخی وجود ندارد؛ حتی اگر «داستان» جذاب باشد.
درباره نویسنده: «آیلت اچ. لوشکف»، استادیار دانشکده ادبیات کلاسیک در دانشگاه «تگزاس» در «آستین» و مولف کتابهای «مرگ یا پیروزی» و «دنیای کهن بازی تاج و تخت» (آی. بی. توریس) است.
© The Independent