من نمیتوانم آخرین باری را که واقعا استراحت کردهام به یاد بیاورم. احساس میکنم اصلا نمیدانم چگونه باید استراحت کنم.
هر بار که سعی میکنم برای مدتی طولانی ثابت بنشینم، به کاری که باید بعدا انجام دهم فکر میکنم؛ به طور وسواسگونهای مدام لیست کارهایی را که باید در این هفته انجام دهم مرور میکنم، خواندن کلی مقاله، خلاصهنویسی کتابها و برنامههای کاری. در کنار شغل روابط عمومیام که با دل و جان خودم را وقف آن کردهام، اگر یک دقیقه وقت خالی داشته باشم، مدام به این چیزها فکر میکنم.
هیچگونه انعطافی در برنامههای زندگیام وجود ندارد، زیرا فکر کردن به داشتن یک برنامه جایگزین (پلن بی)، باعث میشود که وحشت کنم. این به معنی قبول کردن این واقعیت است که شاید شکست بخورم.
آنقدر فکر و ذکرم شده اینکه به درجه قابل توجهی از موفقیت برسم و به اهداف مالیام دست پیدا کنم که فراموش کردهام چگونه از زندگی لذت ببرم. یادم نمیآید آخرین بار کی توانستهام شب را کامل بخوابم بدون اینکه ساعت ۳ نیمهشب ایمیلم را چک کنم. بیش از سه سال است که تعطیلات نداشتهام و از آن روزی که توانستهام هیچ کاری نکنم و هیچ اضطرابی نداشته باشم تقریبا سه سال میگذرد.
ما هزارهایها خیلی بدنام شدهایم: تنبلیم، خودشیفتهایم و تقریبا همه چیز را برای همه خراب کردهایم – از جمله بازار مسکن – به طوری که در حال حاضر تنها ۱۶ درصد از هزارهایهای ساکن لندن از وضعیت مناسبی برخور دارند.
این تنها به خاطر این نیست که مجبوریم تقریبا یک سوم درآمد سالیانهمان را بابت کرایه خانه بدهیم، بلکه حتی نمیتوانیم این قدم اول را نیز برداریم. متأسفانه بیشتر مردم حتی نمیتوانند خانه خودشان را داشته باشند، مگر اینکه یکی از اعضای ثروتمند خانواده پولی به آنها بدهد (یا یک «شوگر ددی» پیدا کنند – اینجا نمیخواهم قضاوت کنم).
حتی با درآمد ۷۰۰۰۰ پوند در سال که باعث میشود شما از نظر درآمد جزء دو درصد اول بریتانیاییها باشید، تنها میتوانید ۲۸۰۰۰۰ پوند وام خرید مسکن بگیرید. در یک شهر بزرگ، به ویژه شهر پرهزینهای مانند لندن – برای به دست آوردن این پول باید سخت کار کنیم – بیشتر هزارهایها حتی نمیتوانند در منطقه ۵ یک اتاق بخرند.
بنابراین، ما دو انتخاب بیشتر نداریم: یا باید تا دم مرگ از خودمان کار بکشیم، و مدام دنبال ترفیع و ارتقا باشیم به امید اینکه روزی بتوانیم خانهای برای خودمان داشته باشیم (زیرا از نظر جامعه این هدف نهایی است) یا اینکه آن را کاملاً فراموش کنیم و سعی کنیم از طریق شغلمان کاری را انجام دهیم که اهمیت دارد، چیزی که در واقع بتواند تغییری ایجاد کند.
وقتی که ناگهان به سن ۳۰ سالگی، یعنی سن رسمی «بزرگسالی» میرسیم، نیاز به اینکه خودمان را ثابت کنیم بیشتر میشود. دچار اضطراب شغلی میشویم و عملا خودمان را در مسیر فرسایش قرار میدهیم، و تا جایی که بتوانیم با قهوه و قرصهای پروتئین که مزه آنها شبیه مزه صابون است خودمان را سرپا نگه میداریم – چنان خسته میشویم که حتی نمیتوانیم کارهای کوچکی مانند رفتن به بانک و بازگرداندن لباس خریده شده را انجام دهیم.
در بریتانیا ۷۴ درصد از ما به حدی استرس داریم که نمیتوانیم آن را تحمل کنیم و ۹۶ درصد از هزارهایها میگویند کار آنها را «فرسوده» کرده است – دچار نوعی استرس مزمن شدهایم که فرد را از نظر جسمی و روانی فرسوده میکند.
با وجود اینکه سازمانهای زیادی ظاهرا برای «تعادل در زندگی و کار» مبارزه میکنند و از سلامت روانی کارکنان حمایت میکنند - برای بسیاری از ما چنین چیزی وجود ندارد.
من در چندین شرکت کار کردهام که علاوه بر اضافه کار آخر هفتهها مجبور بودهام روزانه ۱۴ ساعت کار کنم تا صرفا بتوانم حجم کار فلجکنندهام را کنترل کنم. در جاهایی که من کار کردهام، بسیاری از مدیران به جای اینکه به کارمندانی که مشکل دارند کمک کنند، نیروی کاری را که شدیدا لازم دارند استخدام کنند یا حقوقها را افزایش دهند تا کارمندان بتوانند از عهده هزینههای فزاینده زندگی برآیند، کلاسهای یوگای اداره را به کارمندان پیشنهاد میکنند که کسی وقت شرکت کردن در آنها را ندارد.
برای بسیاری از ما مرز مشخصی بین کار و زندگی وجود ندارد. ما در دورهای زندگی می کنیم که دائماً «آنلاین» هستیم، و در نتیجه، از ما انتظار می رود که در ۷ روز هفته - حتی در روزهای تعطیل - ۲۴ ساعت در دسترس باشیم و فورا به هر چیز و هر کسی پاسخ بدهیم، خواه از طریق ایمیل، اس ام اس، واتساپ، اسلک یا تماس تلفنی.
متأسفانه، باجی که برای رشد شغلی می پردازیم، زندگی اجتماعی ماست. من از لحاظ ذهنی و جسمی به حدی خسته شدهام که بارها چنان مریض یا خسته شدهام که نتوانستهام به برنامههایی که با دوستان و خانوادهام ریختهایم عمل کنم – و در نهایت از اینکه نتوانستهایم به چیزی که قول دادهام عمل کنم احساس گناه کردهام.
من به عنوان زن مجردی که هنوز سروسامان نگرفته و اغلب در مورد آن ازمن سؤال می شود، فکر میکنم به چیزی نیاز دارم که نشان دهم سروسامان گرفتهام؛ احساس میکنم چیزهایی برای ثابت کردن آن دارم – اما باید به چه کسی ثابت کنم؟
نتیجه نهایی چیست؟ این جان کندن بی وقفه کی تمام میشود؟ در چه مقطعی به رضایت از زندگی میرسیم و میگوییم «بله، من واقعاً به آنچه که به دست آوردهام و به جایی که رسیدهام افتخار میکنم»؟
آیا ما واقعاً نسلی از افراد معتاد کار، فرسوده، با کمبود وقت، بیپول، مضطرب، بیقرار، محروم از سکس و شبهالکلی هستیم که هیچ درکی از استراحت و آرامش نداریم؟ و اگر اینگونه است، چگونه این مشکل را حل میکنیم؟
من شدیدا نگرانم و احساس میکنم ما هزارهایها در حال حاضر انگار سوار یکی از این چرخ و فلکهای زهوار دررفتهای هستیم که صندلیهایش تنها با یک زنجیر سست و بیدوام مهار شدهاند، و اگر مراقب نبایشم، پرت میشویم و به ورطه نابودی میافتیم.
این نوشته برگردان فارسی از مقالات منتشر شده دیگری است و منعکس کننده دیدگاه سردبیری روزنامه ایندیپندنت فارسی نمی باشد.
© The Independent