در یک گفتوشنود دوستانه در پاریس، بهمناسبت سالگرد ۲۱ آذر، یعنی روز نجات آذربایجان، یکی از حاضران با لحنی سرشار از احساسات از اینکه من سیدجعفر پیشهوری را یک «راهگمکرده» خوانده بودم، انتقاد کرد. او گفت: «چگونه ممکن است یک خائن بالفطره را با صفتی جز خائن بالفطره توصیف کرد؟»
یکی از دشواریهای بحثهای تاریخی و سیاسی در ایران عزیزمان را شاید بتوان کمتوجهی به معنای واقعی واژگانی که به کار میبریم دانست، بیآنکه بخواهیم وارد بازی تاویلگران شویم، یعنی ژرفش در اصل اولیه هر واژه، باید نخست از خود بپرسیم: آیا واژه یا اصطلاحی که به کار میبریم بیانگر یک واقعیت است یا بازتابی لحظهای از احساسات خودمان؟
خائن بالفطره یعنی کسی که ذاتا و طبیعتا اهل خیانت است؛ بهعبارت دیگر، کسی که ژنهایش، حتی اگر نخواهد، او را مجبور به خیانت میکند. در آن صورت، آیا ما خائن بالفطره موردنظرمان را توجیه نکردهایم؟ کسی که اسیر طبیعت خویش است، مانند کژدمی که بالطبع باید نیش بزند، نمیتواند مسئول کردار و گفتار خود باشدــ لااقل در قلمرو انسانیت که اصل اختیار را میپذیرد: این که گویی این کنم یا آن نهم؟ خود دلیل اختیار است، ای صنم!
بدینسان، سیدجعفر اگر خائن بالفطره میبود، مسئول اعمال خود نمیبود و بهاصطلاح بر او حرجی نیست.
از سوی دیگر، خیانت فقط در سطح دوستی رخ میدهدــ یعنی کسی که دوست شما نیست اگر اقدامی علیه شما کرد، خیانت به شمار نمیرود. در آن صورت نیز سیدجعفر را بهسختی میتوان خائن خواند، زیرا او در آن بخش از زندگیاش که به غائله آذربایجان مربوط میشود، دوست ایران نبود. او کمونیستی هوادار شوروی شده بود و دنیا را از دید نبرد طبقاتی به رهبری مسکو میدید. بدینسان، نمیشد از او انتظار داشت که مانند یک ایرانی میهندوست بیندیشد و ایران را، مجموعه پیچیدهای که ایران است، همانطور که هست، بهرغم معایب و نقایصش، دوست بدارد. تنها کسانی که ایران را دوست دارند ممکن است روزی و در شرایطی به ایران خیانت کنند. دیگران، در هر اقدام ضدایرانی، خائن نیستند، بلکه دشمناند.
به همین سبب، من هرگز آیتالله خمینی و پیروانش را خائن نخواندهام، زیرا آنان دوست «امت اسلام»اند نه «ملت ایران». خائن آن ملیگرایان پنجاهوهفتیاند که دوست خود، یا عشق ادعایی خود یعنی ایران، را رها کردند و زیر پرچم خمینی به اردوگاه «امتگرایان» پیوستند. خائن آنهاییاند که سالها زیر علم مارکسیسمـلنینیسم سینه زده بودند زیرا خود را دوست «پرولتاریای جهانی» میدانستند اما در یک مقطع حساس تاریخی، با خیانت به طبقه خود، یا طبقه ادعایی خود، جزو ابواب جمعی «امتگرایان» شدند.
فراموش نکنیم نخستین دولتی که آقای خمینی تشکیل داد ائتلافی بود از نهضت آزادی، جبهه ملی و هواداران فردی دکتر مصدق با حمایت تقریبا تمامی گروههای چپگراــ از استالینپرستان دیرین گرفته تا مائوییستها و مدعیان سوسیالیسم دموکراتیک.
برگردیم به پیشهوری. چرا «راهگمکرده»؟ زندگی سیاسی پیشهوری در چارچوب سنتی زندگی سیاسی ایران سنتی آغاز شد. بیش از ۱۰ سال فعالیت مطبوعاتی و سیاسی او در ادامه مسیر انقلاب مشروطه طی شد. در آن دوران، پیشهوری را یک ایرانی ملیگرا و میهندوست میبینیم که خواستار بعضی اصلاحات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است. او نام تنها پسرش را داریوش میگذارد و برای نام روزنامهاش که به فارسی منتشر میشود واژه پهلوی «آژیر» را برمیگزیند. او بههیچوجه حاضر نیست به تجزیه ایران بیندیشد.
اگر سیدجعفر در همان مسیر باقی مانده بود، ممکن بود روزی نخستوزیر ایران شود. میدانیم که آذربایجان بیش از هر استان دیگر ایران نخستوزیرپرور بودــ شش نخستوزیر از ۲۵ تن در زمان محمدرضا شاه پهلوی.
اما وقتی تاریخ ورق خورد و مرحلهای تازه در داستان دیرین و بیپایان ایران آغاز شدــ مرحله اشغال کشور بهدست دو قدرت امپریالیستی دیرین یعنی روس و انگلیس، و سپس، ورود آمریکا به صحنهــ بازیگران صحنه سیاسی ایران بار دیگر به شیوه تفکر استعماری بازگشتند. ایران البته هرگز بهطور رسمی مستعمره نشد. اما طرز فکر مستعمراتی که مدتی کوتاه در زمان رضا شاه اندکاندک محو شده بود، بار دیگر با نشاطی تازه زبدگان سیاسی ما را زیر سلطه خود درآورد. برای این زبدگان، که سیدجعفر یکی از آنان بود، این پرسش مطرح بود: با کمک کدام یک از قدرتهای خارجی، حتی اشغالگر، میتوانیم به قدرت برسیم؟
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
این سوال فقط برای سیدجعفر مطرح نبود. دکتر محمد مصدق که مدتی کوتاه سمبل ملیگرایی ایران شد، با نامهنویسی به سادچیکف، سفیر اتحاد جماهیر شوروی در تهران، کوشید تا کمک خرس شمالی را برای رسیدن خود به قدرت جلب کند. از سوی دیگر، خویش و رقیب او، احمد قوام (قوامالسلطنه) به آن سوی اقیانوس اطلس مینگریست و به امید کسب حمایت ایالات متحده آمریکا، حتی حزب خود را «حزب دموکرات» نامید تا نزدیکیاش با پرزیدنت هری ترومن را نشان بدهد. در همان حال، بخشی از زبدگان سیاسی، به رهبری دکتر هادی طاهری، همچنان برای رسیدن به قدرت یا حفظ آن، روی بریتانیای کبیر حساب میکردند. پیشهوری با انتخاب اتحاد جماهیر شوروی بهعنوان حامی، تبدیل شد به یک بازیگر درجه اول زندگی سیاسی ایران. او با تکیه به ارتش سرخ، سازمان اطلاعاتی گ.پ.ئو، حزب توده و شورای متحد کارگران که همگی زیر کنترل مسکو بودند، در نقش رهبر بلامنازع آذربایجان قرار گرفت، آن هم آذربایجانی که چهار استان کنونی ایران را دربر میگرفت.
من برای نخستین بار، در دوران خردسالی، با خواندن یک کتاب کوتاه، با خطوط کلی ماجرای آذربایجان (یا غائله آذربایجان) آشنا شدم، «مرگ بود، بازگشت هم بود» نوشته نجفقلی پسیان که یکی از پیشگامان هنر گزارشنویسی در مطبوعات ایران بود.
در آن کتاب، علاوه بر سیدجعفر پیشهوری، با یک نام دیگر نیز آشنا شدم: مظفر فیروز که نزدیکترین همکار و مشاور قوامالسلطنه به شمار میرفت. در آن زمان، مطمئن بودم که هرگز نخواهم توانست پیشهوری یا فیروز را شخصا ملاقات کنم. پیشهوری پس از فرار از تبریز در یک حادثه مشکوک اتومبیل کشته شد و فیروز برای فرار از انتقامجویی دکتر مصدق، پس از برکناری و مغضوب شدن قوام، در تبعید در پاریس روزگار میگذراند.
پیشهوری با تکیه به اتحاد جماهیر شوروی، در واقع از حالت بازیگر بیرون آمد و تبدیل شد به بازیچه. به همین سبب، او را «راهگمکرده» خواندم. به همین سبب، بهرغم صدماتی که به ایران زد، همواره او را یک قربانی هم میدانستم، قربانی طرز فکر مستعمراتی که با تحقیر نیروهای مردم خود، به قدرتهای بیگانه بها میدهد.
مظفر فیروز نیز پس از آنکه ایالات متحده نخواست یا نتوانست نفوذ و قدرت خود را به سود «حزب دموکرات» قوام به کار اندازد، دچار «راهگمکردگی» شد و آنطور که دههها بعد، آن هم با تصادف روزگار، دیدم، هرگز از آن راهگمکردگی عبرت نگرفت.
در سال ۱۳۵۹، به تلفن من در پاریس زنگ زد. صدایی اشرافی خود را مظفر فیروز معرفی کرد و خواستار صرف «یک فنجان قهوه» با هم شد. لازم نیست بگویم که من با اشتیاق پذیرفتم و بهجای رفتن به کافه کریستال که پیشنهاد کرده بود، اصرار کردم که او را در منزلش در نزدیکی میدان اتوال، ملاقات کنم.
فیروز که یک شاهزاده قاجار بود، با کتوشلواری شیک و یک پاپیون زرد از من استقبال کرد. خب، چه میخواست؟ میخواست نامههایی را که به پرزیدنت جیمی کارتر نوشته بود همراه جوابهای کارتر به من نشان بدهد. او هنوز نزدیک به نیمقرن پس از جریان آذربایجان، از نقش خود در پایان دادن به «غائله» سخن گفته بود و بهطور تلویحی از رئیسجمهوری ایالات متحده میخواست که با حمایت از «برنامه من برای نجات ایران» به حمایت از شاهزاده فیروز برخیزد.
باید بگویم در چند ملاقاتی که با فیروز داشتم، او را مردی جذاب، خوشصحبت، علاقهمند به مسائل سیاسی بینالمللی و، حتی اگر خیلیها نپذیرند، خیرخواه ایران دیدم. اما او یک مشکل بزرگ فکری داشت: در ایران، بدون حمایت یک قدرت بزرگ نمیتوان هیچ کار کرد!
وجه مشترک فیروز و پیشهوری همین طرز فکر مستعمراتی بود که به دو شکل متفاوت، اگر نخواهیم بگوییم متضاد، جلوه داشت. از دید هر دو، مردم ایران حتی در زندگی خود، در تاریخ خود، مفعول به شمار میآیند نه فاعل. این مردم حق ندارند خودشان اشتباه کنند اما محکوماند بهای اشتباهات دیگران را بپردازند.
این طرز فکر مستعمراتی را در غالب گروهها و احزاب سیاسی ایران، چه در زمان شاه چه در دوران تسلط خمینیگرایان بر تهران، دیدهایم. فقط فیروز نبود که به کارتر نامه مینوشت. مرحوم کریم سنجابی و مرحوم داریوش فروهر نیز به کارتر نامه نوشتند. در سالهای اخیر، شاهد نامهنویسی به دونالد ترامپ و جو بایدن نیز بودهایم. خمینیگرایان نیز همین طرز فکر مستعمراتی را دارند. حجتالاسلام روحانی آمریکا را «کدخدای جهان» میداند و آیتالله علی خامنهای «شیطان بزرگ» را مسئول همه نقایص، فساد و ندانمکاریهای رژیم خود قلمداد میکند. هر دو با پیروی از تفکر مستعمراتی، مردم ایران را به سطح مفعول حتی در تاریخ خودش تنزل میدهند.
ایران مستعمره رسمی نشد، اما هنوز برای آزادی از تفکر مستعمراتی راه درازی در پیش داریم.